{گناهکار}❌ pat3
نیکا:دیانا بدو،بدبخت شدیم،
دیانا:برگشتم دیدم که شایان همون مرده دیروز هست ،اع دستمو دادم بالا سلام آقا شایان
نیکا :نه سلام نده😞
دیانا:چرا ؟
شایان :سلام خانوم خوشگلا چطورین،نیکا جان تو خوبی.😈
نیکا:(با مکث)ب.ل.ل.ه.
ارسلان:شایااااان،
دیانا:اع،شما رو میشناسن آقا شایان ،
نیکا:قبر خودتو کندی‼️
ارسلان از پله ها مییومدم پایین ،بهت هشدار دادم شایان نزدیک خدمتکارا من نشووو، بهت گفتم واسه کثافت کاریات،هول بازیات یه دختر دیگه انتخاب. کن ،و شما دوتا برید اون ورررر…(با داد)
نیکا دیانا بیا دست دیانا رو گرفتم و رفتیم
دیانا:نیکا چرا ارباب اینجوری کرد
نیکا مگه بهت نگفتم سلام ندهه
دیانا :چرامگه شایان چشه،
نیکا:ببین دیانا شایان پسر عموی ارسلانه یه آدم خلافکار و هول و لاشی ولی ارسلان از اون بهتره تا موقعی که حرسشو در میاری کاری باهات نداره،
ارسلان؛بابا و مامانش تو یه حادثه مردن بخاطر پدر شایان و ارسلان:از اون موقع به بعد یه آدم خشک سرد عصبانی و مغرور شد،الانم همینجور داره با شایان حرف میزنه میخواد ازش کم کم و مخفیانه انتقام بگیره،راستی بابا ارسلان یه زن صیغه داشته بابا ارسلانم آدمه خوبی نبوده،و از اون زن 12تا بچه داره، خلاصه این دوتا برادر بخاطر پول و خواسته هاشون همدیگرو نابود کردن که بچه این دو تا داداش ارسلان و شایانه،
دیانا :چقدر پیچیده یعنی ارسلان بخاطر این اینجوریه
نیکا:اره الانم کارمون تمومه،
دیانا:پس بیا بریم کاری خونه رو انجام بدیم تا سرگرم بشیم،
نیکا:بریم
دیانا:من خونه رو گردگری میکنم توعم ظرف ها رو بشور
نیکا:باشه ،فهمیدم
دیانا: فقط ما دوتااینم،
نیکا:طبقه بالا رفتی البته ۳تا طبقه
دیانا:یعنی اونجا
نیکا:۲۰نفر بالان
دیانا:اع،،، چه خبره مگه
نیکا «ارباب دیگه،
دیانا:اه،شایان داره میره
نیکا: خدارو شکر ،بیا کارتو انجام بده
دیانا:باشع،یرمو چرخوندم دیدم ارسلان اومد پایین یه لحظه بد نگاه کرد منم سرمو انداختم پایین
ارسلان:نیکااااااااا،
نیکا:بله ،ارباب
ارسلان:اتاقمو تمیز کن اومدم غذا آماده باشه ،اهای تو
دیانا:ها،م.نن.م
ارسلان:بیا با من
دیانا:چشم،وای نیکا برام دعا کن،
نیکا:نترس برو؟
دیانا:دنبال ارسلان راه افتادم رفت تو حیاط عمارت، بله آقا پشت ارسلان ایستاده بود
ارسلان:من بهت گفتم با کسی شوخی ندارم،،
دیانا:چرا،سرمو انداخته بودم پایین
ارسلان:من بهت نگفتم یه حرف و دو با تکرار نمیکنمممم،
دیانا: بله،
ارسلان:پس چرا به اون عوضی سلام دادییییی
دیانا:ببخشید،نمیدونستم
ارسلان:اسمشو از کجا میدوننی
دیانا:دیروز که اومدم بهم گفت
ارسلان:مگه دیروز شایان اینجا بود؟؟.
دیانا:اره دیگه،
ارسلان:...هی ،عوضی باهات که کاری نداشت
دیانا:نه ارباب،
ارسلان:سر دیانا رو دادم بالا ببین من همه قانون اینجا رو بهت گفتم پس خودت خودتو خراب نکن
دیانا:برگشتم دیدم که شایان همون مرده دیروز هست ،اع دستمو دادم بالا سلام آقا شایان
نیکا :نه سلام نده😞
دیانا:چرا ؟
شایان :سلام خانوم خوشگلا چطورین،نیکا جان تو خوبی.😈
نیکا:(با مکث)ب.ل.ل.ه.
ارسلان:شایااااان،
دیانا:اع،شما رو میشناسن آقا شایان ،
نیکا:قبر خودتو کندی‼️
ارسلان از پله ها مییومدم پایین ،بهت هشدار دادم شایان نزدیک خدمتکارا من نشووو، بهت گفتم واسه کثافت کاریات،هول بازیات یه دختر دیگه انتخاب. کن ،و شما دوتا برید اون ورررر…(با داد)
نیکا دیانا بیا دست دیانا رو گرفتم و رفتیم
دیانا:نیکا چرا ارباب اینجوری کرد
نیکا مگه بهت نگفتم سلام ندهه
دیانا :چرامگه شایان چشه،
نیکا:ببین دیانا شایان پسر عموی ارسلانه یه آدم خلافکار و هول و لاشی ولی ارسلان از اون بهتره تا موقعی که حرسشو در میاری کاری باهات نداره،
ارسلان؛بابا و مامانش تو یه حادثه مردن بخاطر پدر شایان و ارسلان:از اون موقع به بعد یه آدم خشک سرد عصبانی و مغرور شد،الانم همینجور داره با شایان حرف میزنه میخواد ازش کم کم و مخفیانه انتقام بگیره،راستی بابا ارسلان یه زن صیغه داشته بابا ارسلانم آدمه خوبی نبوده،و از اون زن 12تا بچه داره، خلاصه این دوتا برادر بخاطر پول و خواسته هاشون همدیگرو نابود کردن که بچه این دو تا داداش ارسلان و شایانه،
دیانا :چقدر پیچیده یعنی ارسلان بخاطر این اینجوریه
نیکا:اره الانم کارمون تمومه،
دیانا:پس بیا بریم کاری خونه رو انجام بدیم تا سرگرم بشیم،
نیکا:بریم
دیانا:من خونه رو گردگری میکنم توعم ظرف ها رو بشور
نیکا:باشه ،فهمیدم
دیانا: فقط ما دوتااینم،
نیکا:طبقه بالا رفتی البته ۳تا طبقه
دیانا:یعنی اونجا
نیکا:۲۰نفر بالان
دیانا:اع،،، چه خبره مگه
نیکا «ارباب دیگه،
دیانا:اه،شایان داره میره
نیکا: خدارو شکر ،بیا کارتو انجام بده
دیانا:باشع،یرمو چرخوندم دیدم ارسلان اومد پایین یه لحظه بد نگاه کرد منم سرمو انداختم پایین
ارسلان:نیکااااااااا،
نیکا:بله ،ارباب
ارسلان:اتاقمو تمیز کن اومدم غذا آماده باشه ،اهای تو
دیانا:ها،م.نن.م
ارسلان:بیا با من
دیانا:چشم،وای نیکا برام دعا کن،
نیکا:نترس برو؟
دیانا:دنبال ارسلان راه افتادم رفت تو حیاط عمارت، بله آقا پشت ارسلان ایستاده بود
ارسلان:من بهت گفتم با کسی شوخی ندارم،،
دیانا:چرا،سرمو انداخته بودم پایین
ارسلان:من بهت نگفتم یه حرف و دو با تکرار نمیکنمممم،
دیانا: بله،
ارسلان:پس چرا به اون عوضی سلام دادییییی
دیانا:ببخشید،نمیدونستم
ارسلان:اسمشو از کجا میدوننی
دیانا:دیروز که اومدم بهم گفت
ارسلان:مگه دیروز شایان اینجا بود؟؟.
دیانا:اره دیگه،
ارسلان:...هی ،عوضی باهات که کاری نداشت
دیانا:نه ارباب،
ارسلان:سر دیانا رو دادم بالا ببین من همه قانون اینجا رو بهت گفتم پس خودت خودتو خراب نکن
۹۰.۱k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.